امیر علی جونامیر علی جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
یکی شدن دلامون یکی شدن دلامون ، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
سن مامانسن مامان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
سن بابامحمدسن بابامحمد، تا این لحظه: 34 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

امیرعلی نازدونه و دردونه

تقدیم به تموم هستی ام

یه دونه گل پسره من عزیزم همه عشقمو به پات میریزم   حالا که پیشمی حتی یه لحظه غم ندارم من   دله دیوونمو داری میبری   بگو نگاهه منو  تو میخری   حالا که پیشمی هیچی تو دنیا کم ندارم من   تو که قشنگ ترینی تویه  شهره غصه هامی   گل قشنگ مامان بخند که خنده هات قشنگه   بزار فدایه اون دلت بشم که آبی رنگه   همه میدونن عزیزه دلمی عزیزه دلمی عزیزه دلمی ...
10 ارديبهشت 1393

تجدید خاطره ی تولده امیرعلی

سلام جیگره مامان امشب با بابا محمد یه تجدید خاطره و فلش بک به گذشته ی نه چندان دور زدیم . مطالبه صفحه ی 13 و 12و 11 وبت رو دیدیم و کلی ذوق کردیم چقدر زود گذشت این لحظاته شیرین و ناب و هرچه میگذره شیرین تر میشی و چقدر من و بابایی خدا رو بابت تو هدیه ی آسمونی که زمینی شدی و پریدی تو بغلمون شکر میکنیم  و اشک شادی تو چشمامون حلقه زد. وای چه خوب بود لحظه ی تولدت وقتی که مامانی بهوش اومدم و اولین حرفی که زدم سراغه امیرعلی  ام رو از پرستاره کنارم گرفتم و از سلامتش اطمینان پیدا کردم و کلمه ی پرستار اون موقع هیچوقت از ذهن و خیالم پاک نمیشه که گفت پسرت سالمه و یه گل بدنیا اوردی...
10 ارديبهشت 1393

امیر علی در دشت

عزیزه مادر امروز من و بابابزرگ و دائی جان واسه یک ساعت رفتیم باغ باباعلی و کلی عکس گرفتیم. و آخرش هم دیگه خسته شده بودی و خوابت برد.فدات بشم مامان جوننننننننننننن اینم عکساش: امیرعلی و خاک بازی  شکوفه ای زیبا در میان درختان بغل دائی جان طبیعت زیبا عکس هنری زیبا  بفرمایید چاغاله بادوم و  گوجه سبز نعنا باغی بعداز ظهر در میان درختان جمع کلاغا جمع پسته ی مامان تا دیداره بعدی بای.{البته با اخم} ...
8 ارديبهشت 1393

تجربه ی اولین معاینه واتفاقاتی که افتاد.......

دیروز 31مرداد ماه بود واین خاطره مربوط به اون روز است : اول سلاممممممممممممممممممممممم به تموم خواننده هایه با حوصله خاطره ام رو شروع میکنم و دلم میخاد تا آخره آخر بخونید:   امروز یعنی 5شنبه من زیر دلم احساس یکم درد میکردم وبه مادرم گفتم هم واسه معاینه وهم برایه آشنایی با بیمارستان هم که شده یه سری به محل زایمان بزنیمم دیگه طرفایه ساعته 5 بعدازظهر بود که شوهرم اومد که با ماشین عمو عباسم راه بیوفتیمو بریم وارده بیمارستان شدیم و منو مامانم با پرس وجو و خوندنه  تابلو ها وارد زایشگاه شدیم اولش هیچکس نبود و با زدنه زنگه زایشگاه در باز شد و من با همون کفش و لباسام وارد شدم که یه خانوم داد زد خانوم دمپایی دم در هست بپوش وبیا ...
5 ارديبهشت 1393

هشتمین ماهگردت مبارکککککککککک

  مامان جونم. 8 ماهگیت مبارک باشه فداتشم که روز به روز شیرین تر و دوست داشتنی تر میشی. مامانی فدات بشم یه هفته ای هست که کلمات جدید داره از زبونه خوشگلت بیرون میاد بابا دد  گاگا ممه پوپو. اووووووو و کلی کلمه خارجکی و بابا جونت باهات همراهی میکنه و باهم حرف میزنید البته خارجکی. بابات بهت میگه فینگیلی بابا   عزیزه دلم قربونت برم که انقدر خوش خنده ای.و با اسباب بازیات خیلی باحال بازی میکنی و خودت خودتو سرگرم میکنی. پاره تنه مادر چند وقتیه چهار دست و پا هم میری اما بصورت دنده عقب و کم و دست هاتو به عقب میکشی و هنوز جلو جلو رو یاد نگرفتی اما خب همین هم خوبه من عاشقتم. ...
5 ارديبهشت 1393

بهونه ای برای مادر بودن

تا دیده ام به روی جهان باز شد، زشوق لبخند مهربان تو جا در تنم دمید فریاد حاجتم چو برون آمد از گلو دست نوازش تو به فریاد من رسید . . مادر دوستان  عزیزم  اسپیکر هاتون  رو روشن کنید   ...
2 ارديبهشت 1393

خاطره ی یه روز خوب

20 فروردین ماه من و امیرعلی  به همراه بابا محمد دعوت بودیم باغ بابا علی صبح ساعت 9 صبح کارامون رو کردیم و راهی باغ شدیم و در واقع شده بود سیزده بدر من به همراه مامان و بابام که خداییش خیلی بهمون خوش گذشت و نهار  هم جای همه خالی جوجه خوردیم و بابا علی  هم زحمت چایی آتیشی  رو کشیدن  بعدازظهرش هم هندونه خوردیم. و امیرعلی هم واسه اولین  بار بود که تو فضای  باز مینشست چون هوا بهاری و آفتابی بود و جیگره مامان اولین بار بود تو باغ باباعلی میومد و کلی هم خوشحال بود و دس دسی  میکرد و  با بابامحمد و دائی محمد و  دخترخاله اش آرزو   کلی بازی کرد. تا ساعت 5 بعدازظهر تو باغ بودیم...
25 فروردين 1393

حس و حال پدرانه {برای امیرعلی} و تشکر از بابایی

سلام عزیزه دل مادر سلام تمام هستی بابا این دل نوشته ها رو دیشب بابا محمد به زبون اورد و من دلم نیومد ثبتش نکنم و خیلی دلم میخواست این حس و حال بابا رو ماندگارش کنم و خودت هم وقتی بزرگ شدی بدونی چه پدر مهربون و با احساسی داری و قدرش رو بدونی. کوچولویه مامان تو لالا کرده بودی و منم تو آشپزخونه مشغوله پخت و پز بودم که دیدم خبری از بابامحمد نیست. این ور و بگرد اون ورو بگرد تا بالاخره کنار امیرعلی پیداش کردم  آروم و بیصدا رفتم جلو و دیدم داره با یه لبخند بر لب نگات میکنه و دستات رو تو دستاش گرفته من اون موقع غرق در خوشبختی شدم که بابامحمدت و تو رو کنارم دارم. بابات بهم گفت اصلا فکرشو هم نمیکردم پدر شدن انقدر ش...
24 فروردين 1393

اولین سیزده بدر شیرین زندگی ام

امروز چهاردهم فروردین ماه 1393 است.    دیروز سیزده بدر بود و روز خیلی خوب و بیاد ماندنی برایم ساخته شد با وجوده امیرعلی دیروز طبق برنامه ریزی قبلی که کرده بودم تصمیم نداشتم هیج جا بروم و امسال رو برای اولین بار میخاستم تو خونه باشم  چون همون طور که تو مطلب قبلی ام گفتم این فسقلی خونه ی ما وقتی بیرون بودیم اذیت میکرد . تا ساعت 2 بعدازظهر با امیرعلی و بابا محمد تو خونه بودیم اما من خودم یه جورایی دلم گرفته بود چون هیچ سالی نشده بود که تو خونه نشسته باشم و صبح زود از خونه میزدیم بیرون حتی پارسال که باردار بودم و بارون شدیدی هم تو اون روز از صبحش میومد اما با این وجود رفتیم باغ و...
14 فروردين 1393