امیر علی جونامیر علی جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
یکی شدن دلامون یکی شدن دلامون ، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
سن مامانسن مامان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
سن بابامحمدسن بابامحمد، تا این لحظه: 34 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

امیرعلی نازدونه و دردونه

تجربه ی اولین معاینه واتفاقاتی که افتاد.......

1393/2/5 19:38
نویسنده : مامان الهام
13,381 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز 31مرداد ماه بود واین خاطره مربوط به اون روز است :

اول سلاممممممممممممممممممممممم به تموم خواننده هایه با حوصله خاطره ام رو شروع میکنم و دلم میخاد تا آخره آخر بخونید: 

 امروز یعنی 5شنبه من زیر دلم احساس یکم درد میکردم وبه مادرم گفتم هم واسه معاینه وهم برایه آشنایی با بیمارستان هم که شده یه سری به محل زایمان بزنیمم

دیگه طرفایه ساعته 5 بعدازظهر بود که شوهرم اومد که با ماشین عمو عباسم راه بیوفتیمو بریم

وارده بیمارستان شدیم و منو مامانم با پرس وجو و خوندنه  تابلو ها وارد زایشگاه شدیم اولش هیچکس نبود و با زدنه زنگه زایشگاه در باز شد و من با همون کفش و لباسام وارد شدم که یه خانوم داد زد خانوم دمپایی دم در هست بپوش وبیا تو  مامانم هم پشت سرم اومد اما نزاشت بیاد داخل، من چون تجربه ی اولم بود استرسه زیادی داشتم و اول سوالاتی ازم پرسید که مشکلت چی بوده که اومدی اینجا وزایمانه چندمه ته وخلاصه از این صحبت ها وبعدش کارهای مقدماتی معاینه رو انجام داد وگفت خانوم هنوز تو فاز زایمان قرار نگرفتی اما واسه اطمینان یه آزمایش ادرار ازت میگیریم برو زیر زمین و بعد هم به مدت یک ساعت پیاده روی کن تا یه نوار قلب از نی نی ات بگیریم رفتیم که کارهایی  که گفته رو انجام بدیم ازمایش ادرار رو به آزمایشگاه تحویل دادم وگفتم زود آماده بشه واونم قبول کرد و از بیمارستان اومدیم بیرون که پیاده روی کنیم شوهرمو داداشمو ساک به دست دم بیمارستان دیدیم ومامانم کلی خنده اش گرفت که چرا ساک ها رو اوردید بیرون وبیا بریم بزاریم تو ماشینخنده

خلاصه براتون بگم که من به پیاده روی ادامه دادم  نه هیچ حرفه دیگه و شاید هیچوقت خاطره ی  اون روز رو فراموش نکنم شایدم بکنم چون با اومدنه جیگرم شاید همه چی تغییر کنه...................اره دیگه  یک ساعت پیاده روی منم با اتفاقات این چنینی و اشکایه من گذشتو و رفتم دوباره به زایشگاه ماما  بهم گفت چیزه شیرین خوردی گفتم نه چون اصلا با اتفاقاتی که افتاد یادم رفت دوباره اومدم بیرونو ودو تا رانی خوردمو دوباره  رفتم داخل و لباسامو عوض کردمو واسه یه ربع رو تخت خوابیدم تا رانی اثر کنه وامیر علی جونم به تکون بیوفته همین طورم شد ونی نی تند تند تکون میخورد،وخانومه اومد دستگاه نوار قلب رو بهم وصل کردو بهم گفت با هر تکون دکمه رو  فشار بدم حدود نیم ساعت دستگاه بهم بود وبا کمکه پرستار از تخت اومدم پایین و خانوم دکتر گفت این طور که از نوار پیداست کم کم انقباضات داره شروع میشه و احتمالا اگه خدا بخواد تا 6شهریور یا بیشترین حدش 10 شهریور درد واقعی زایمان سراغت بیاد 

وبعدم فشارمو گرفت که 11 به روی 7 بود گفت خوبه فقط یکم عفونت ادرای داشتمو وکپسول برام نوشت و  گفت برو به سلامت  ومنم خوشحال بودم که خدا رو شکر نی نی ام سالمه  و الان هم که دارم مطلب میزارم دارم ثانیه شماری میکنم که عشقه مامانی رو تو آغوش بگیرم و بوسش کنم وحسه مامان شدن رو احساس کنم .مامانای عزیز واقعا ببخشید اگه مطلبم امروز خیلی طولانی و همتون رو خسته کردم ه همتون رو دوست دارم وخیلی خوشحالم یه مکانی رو پیدا کردم که بتونم با شما با خوبی ها وخوشی ها وحتی بدی ها وناراحتی ها شریک بشم که شاید تو محیط واقعی کسی انقدر صبورانه پا یه حرفایه انسان نمیشینه  واقعا الان احساسه خوبی دارم >فدایه همتون دوستتون دارم منتظره خاطره ی بعدیم که شاید بدنیا اومدنه نی نی ام  به همراه عکسش باشه باشید .فداتون.فعلااااااااااااااااااااااااااااااااابای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)