کتاب افسونگر .... شعر مهمونی ... چشمک بزن ستاره ... باران
م دوستای گلم خوبین ؟خوشین ؟سلامتین ؟
من می خوام توی این آپم 3تا شعر کودکانه بنویسم
مهمونی
کنار گل تو باغچه
نشستن دو تا زنبور
یه مهمونی گرفتن
با یه دونه ی انگور
خانوم و آقا مورچه
رد میشدن از اونجا
زنبورای مهربون
صدا زدن بفرما!
شاپرک و کفشدوزک
می پریدن رو گلها
زنبورا ی مهربون
صدازدن بفرما!
کنار باغچه حالا
زیاد شدن مهمونا
مورچه ها و کفشدوزک
شاپرک و زنبورا
یه مهمونی گنده
دادن اون دو تا زنبور
منم بردم براشون
دو تا خوشه ی انگور
چشمک بزن ستاره
شد ابر پاره پاره چشمک بزن ستاره
کردی دل مرا شاد تابان شدی دوباره
دیدی که دارمت دوست کردی به من اشاره
در روز ناپدیدی شب مایه امیدی
در ابرهای تیره چون نقطه سپیدی
دیدی که دارمت دوست کردی به من اشاره
چشمک بزن ستاره از من مکن کناره
باران
باز برای آسمون
از راه رسید یه مهمون
یه ابر چاق سیاه
با خنده های قاه قاه
ابرِسیاه شیطون
دوید توی آسمون
نشست کنار خورشید
دامنشو روش کشید
آسمونو سیاه کرد
خنده ای قاه قاه کرد
خورشید به ابر نیگا کرد
پرنده رو صدا کرد
پرنده زود پر کشید
رفت تا به ابرک رسید
پاهاشو قلقلک کرد
به خنده هاش کمک کرد
ابر سیاه هی خندید
اشک چشاشو ندید
خنده ی ابر بارون شد
خورشید خانوم خندون شد
من می خوام عکس یه کتاب دیگرم که خوندم و خیلی ازش لذت بردم رو این جابذارم
کتاب افسونگر از لوید الکساندر است که داستان دختری به نام مالری است که
افسونگری که قدرتش را از دست داده نجات می دهد و به او کمک می کند تا
که قدرتش را به دست آورد و ...
بای